نفس ­های گران در سینة خاموش من باری است بی­ پایان

و اندوه شب تـاریک نـافهمی در این دنیای سـرگردان

شب تنگ نفس ­های به خون آغشته از باران دلتنگی

شب بی­ پردة بی ­نام در دنیـای خـواب ­آلودة سنگی

دل پژمـردة قـانون انسانی سراپا خـون شـده اکنـون

دل بی­ تاب من هم در سکوت روح آدم­ ها شده مجنون

پر دلتنگ پروازم در این تنهایی غمگین پر از خون شد

پر بیچـاره ­ام در آسمـان بی­ پنـاهی ­ها چـه محزون شد

دری در گوشة تنگ نفس ­هایم به امیـد کمی پرواز

دری بسته تمام درد من بر روح سنگینش پر از آواز

به امید دلی کز روح آرامش و با دست سبکبـارش

در سنگین سنگ قبر دل را وا کنم اینک به دیدارش

به دنبال دلی هستم که در را واکند اکنون به آرامی

مرا بر سینـه­ اش بفشـارد آرام و مرا بـاشد دلارامی