سایه پریشانی
دلم گرفتـه و بی تاب و بی تو بارانی است
در این فضـای گـرفتـه شبیه زندانی است
پـر از هـوای بـهار و پـر از نــوای بهـار
پر از نگاهِ پر از اشـک و دیده بارانی است
نفـس نمـانـده بـه حلقـوم بی پنـاه دلـم
نفس تویی تو که سر تا به پات روحانی است
شراب غـم که ببـارد بر ایـن گلـوی دلم
مـذاب و آتـش آتـشفشـان ویرانی است
سراب عشـق که از دور مـی کنـد یـادم
در این کویر پـر از غم سراب انسانی است
نمانـده بر دل من جز غروب و شب رنگی
همین دو رنگ که رنگین کمان پنهانی است
دلم بگیـر و ببر بـا خود ای شکـوه بهـار
دلم کـه یـخ زده از سایه ی پریشـانی است
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:31 توسط حسین علی نقی
|