دلم گرفتـه و بی تاب و بی تو بارانی است

در این فضـای گـرفتـه شبیه زندانی است

پـر از هـوای بـهار و پـر از نــوای بهـار

پر از نگاهِ پر از اشـک و دیده بارانی است

نفـس نمـانـده بـه حلقـوم بی پنـاه دلـم

نفس تویی تو که سر تا به پات روحانی است

شراب غـم که ببـارد بر ایـن گلـوی دلم

مـذاب و  آتـش  آتـشفشـان  ویرانی است

سراب عشـق که از دور مـی کنـد یـادم

در این کویر پـر از غم سراب انسانی است

نمانـده بر دل من جز غروب و شب رنگی

همین دو رنگ که رنگین کمان پنهانی است

دلم بگیـر و ببر بـا خود ای شکـوه بهـار

دلم کـه یـخ زده از سایه ی پریشـانی است