سایه­ هایی بر دلم می­ بارند

سایه­ هایی خسته از بی­ تابی

سایه­ هایی در به در، بی­ سامان

در هوای سرد این بی­ خوابی

 

شهر درگیر مسائل شده است

شهر گنگ شبح بی­ پایان

شهر خواب و هوس و بیماری

شهر بی­ نور و تپش، بی باران

 

دوستی در همه جا گم شده است

دوستی، عشق، نفس، هیچ کجا

دوستی غرق شده در سایه

سایة نحس همه انسان­ ها

 

باد بر صورت ما دیگر نیست

باد یاد سفر عشق درخت

باد سبز نفس خاطره­ ها

که ببارید بر اعماقم سخت

 

با تو ذهن همة ساعت­ ها

به تماشای دقایق شده ­اند

با تو دیگر نفس سایه برید

سایه­ ها غرق حقایق شده­ اند

 

تو همان نور لطیفی که سحر

به دل غم ­زدة شهر تپید

شهر و من غرقة دریای نفس

آن زمان بود که نور تو دمید